168. فصل اول : زمستان در راه است



با اینکه سال ها از انتخابم میگذرد اما هنوز هم ذهنم درگیر پیچیدگی های ساختگی خودش است. هر بار که می بینمش صورت خندانم بیانگر شادی وصف ناپذیر درونیست اما همین که دستانش را رها میکنم و به خانه بر میگردم هزاران اگر ، شاید و ای کاش  در تو در توی مغزم شکل میگیرند ، قد میکشند ، بزرگ میشوند و جشن و پای کوبی راه می اندازند که نادیده گرفتنشان از کندن کوه و گذشتن از 7 خوان هم سخت تر است . من معتقدم شک ، ترس و ترید از اعتیاد هم خانمانسوز ترند . حسرت میخورم به انسان های ساده نگر ریسک پذیرِ الکی خوش . پیر شده ام . وقتی سن انسان بالا میرود محتاط میشود و حاضر نیست به این سادگی ها حاشیه ی نسبتا امن زندگی اش را رها کند ، همین میشود که از ماست مو که چه عرض کنم گاها همان سرشیر خوشمزه ای که شاید چند سال پیش برای تصاحبش جنگ جهانی راه می انداخت را بیرون میکشد. و من همینجا ، در همین لحظه اعتراف میکنم پیر شده ام و میدانم زمستان سخت زندگی ام در راه است..



+ 02:36 ق.ظ