190. September


ازدواج مجدد بزرگترین اشتباه زندگی ام بود . برای فرار از نگاه های پر ترحم اطرافیان باردگر خودم را انداختم درون چاهی که به سختی ازان جان سالم بدر برده بودم . اما ایندفعه امیدی نبود، با کله خورده بودم ته چاه و مغزم پاش پاش شده بود حتی یادم هست آن روز که از پدر و مادرم درخواست کرده بودن تا برای تشخیص هویت جسدم به سردخانه پزشکی قانونی بیایند هنوز ملحفه سفید از روی صورت متلاشی شده ام کنار نرفته بود مادرم فریاد زد نه من اصلن دختری نداشتم نیازی نیست شناسایی‌اش کنیم و رفتند و من به عنوان اولین احمق گمنام تاریخ شناخته شدم . اینگونه شد که من ازان روز به بعد مرده ای بودم  که مغزنداشتم و زامبی وار در میان مردم تردد میکردم. مراسم اول و سومم را یادم نیست اما مجلس چهلمم بود که اقدس خانم پیرزن همسایه رو به شوهرم گفت پسرم منم جای مادرت ، زنت زن نبود ، فردا با صمد آقا میایم از لباس عزا رو از تنت در میاریم ، راستی گفتم سمیرا از ایتالیا برگشته؟ خواستم بگویم لابد سمیرا جان هم یک روز دیگر تشریف فرما می‌شوند تا اگر لباس دیگری به لطف شما باقی مانده بود از تن شوهر داغ دیده طفلکی ام در بیاورند اما نگفتم و لبخند تحویلشان دادم :)

همسرم آدم بدی نبود ، در محل کار همه دوستش داشتند مدیر مقتدر و موفقی بود ، من هم با اینکه شکست خورده بودم اما هنوز از پس کارهای شرکت بر می آمدم . اگر از بالا میدیدیم دو زوج موفق و مناسب بودیم اما کنار هم نه ! 

یادم آمدم مغز ندارم یادم رفت بعدا ادامه میدهم 


+ ۱۱:۴۲ ب.ظ