165. هرکه طاووس خواهد..



ما خیلی سختی کشیدیم ، از همون اول ، از همون اولِ اول.. از همون روزی که پشت اون میز و صندلی دیدمت ، از همون روزس که دمه ورودی مینشستی و سرک میکشیدی .. از همون اول که میگفتی نه کاری نیست اما اگه دوست داری بیا ، از همون وقتایی که همه چی میخواستی باب میل من باشه .. از همون قرارای ساعت 9:30 که نگهبان همیشه بم گیر میداد ..

کلا مشکلی نبود ، خودِ ما مشکل بودیم ، بودن ما باهم مشکل بود .. چون وقتی بودیم همه چی خوب بود .. خوبِ خوب

انگار اصلا آسمون سوراخ شده بود ما تالاپی افتاده بودیم زمین برای با هم بودن .. اما یه جای کار میلنگید

این خوب بودن به نفع ما نبود ، تو چشم بود زیادی .. یادمه اون موقع ها اصلا خرافاتی نبودم ، اما مثکه خرافات چیزِ بدِ نامربوطی هم نیست ..

خلاصه که ما خوبایی بودیم که خیلی سختی کشیدیم 

از همون اول..

اما همیشه امید داشتیم ، و من امیدوارم این هفته پایان همه سختی های این سالها خواهد بود . ازین به بعد ما خوشی میبینیم . خیلی خوشی ، اینقدر خوشی که از چشامون بزنه بیرون ، همه رو کوور کنه ..



+10:37 ب.ظ


164. چندت کنم حکایت ..


اینکه بالاخره بعد از دوسال تصمیم گرفته بودیم که دست از کار بکشیم و به سفری هر چند کوتاه برای تغییر روحیه برویم خودش پیشرفت بزرگی در زندگی مشترک 7 ساله یمان بود . اما نمیدانم به جای اینکه خوشحال باشم بیشتر شبیه کسی بودم که هر لحظه منتظر شنیدن خبر ناخوشایندیست . با این حال بستن ساکها و وسایلمان را به عهده گرفتم تا از تشویش و افکار درهم به دور باشم . پسرم را چند روزی خانه ی مادر شوهرم می گذاشتیم تا به قول پدر شوهرم به یاد دوران جوانی تجدید ماه عسل کنیم . همیشه ازین صحبت ها فرار میکردم چون میترسیدم زندگی َم را در چهره ام بخوانند ، هیچوقت بازیگر خوبی نبودم .

برای زنی که میداند هر سال در زندگی خودش غریبه تر میشود ، این حرف ها مثل میخی بود که در مغزم  فرو میکردند .

پسرکم را لحظه ای در آغوش کشیدم و از زیر قرآن رد شدیم ، سوار ماشین شدم و  کتابی که همیشه در دستم بود باز کردم تا سرم گرم شود و سکوتی که قرار بود تا چند روز آینده میهمان گوشهایم باشد خیلی آزارم ندهد..

مثل همیشه چشمانم فقط نوشته ی اول کتاب را که بسیار با حوصله و خطی خوش نوشته بودی میدید :


سعدی به روزگاران  مهری نشسته بر دل                       بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران




+ 12:15 ق.ظ