191. One Last Time


اون روز بعد مهمانی تولد محمد، من و همسرم به اصرار شرمین تصمیم گرفتیم شب را آنجا بمانیم. یادم نیست شایدم تاثیر مصرف بی رویه الکل بود که تمام قد و با کیفیت در تصوراتم بودی و به من لبخند می زدی. یادم آمد جوان تر که بودم و تو اهل می و مستی بودی همیشه ناراحت می شدم. یادت هست بهت می گفتم وقتی این کارو می کنی حداقل به من نگو؟ اما الان خودم... هه ! راست میگی زمان آدما رو عوض می کنه.آن شب در آغوش همسرم عجیب دلم برایت تنگ شد. و فقط آن شب بود. چشمانم به اشک نشست. همسرم فهمید و با ملایمت همیشگی پرسید: حالت خوبه؟ و من در جواب بوسیدمش و شب بخیر...



+ راستی حالت که خوب است؟

+ 07:22 ب.ظ