یک روز که خیلی اتفاقی از جلوی خانه ی قدیمیمان رد میشدم ، چشمم به درختی که روز درختکاری نهالش را با ذوق و شوق خریده بودیم و بماند که چقدر بحث کرده بودیم که جلوی خانه ی ما باشد یا خانه ی شما و در نهایت مثل همیشه حرف حرفه من بود و تهدیدای تو که شبانه نهال را جابجا خواهی کرد و هیچگاه این اتفاق نمی افتاد، افتاد ! ماشین را متوقف کردم و لحظه ای بهش خیره شدم . چقدر بزرگ شده بود. مگر از آن روزهای دانشکده چقدر میگذشت ؟! نگاهی به چهره ی زردگون رنگ و رو رفته ای که توی آینه بهم دهن کجی میکرد انداختم . یادم آمد میگفتی آرایش که نمیکنم حداقل رژ بزنم بهتر است و من فقط بهت لبخند میزدم این بار هم به دخترک توی آینه لبخند زدم ..
محله ی ما برای دوچرخه سواری عالی بود ، البته از دیدگاه تو این استدلال من تنبل جهت قانع ساختن تو برای آمدن به اینجا بود تا خودم زحمت نکشم و دوچرخه را در ماشینم جا ندهم و ۵کیلومتر تا خانه ی شما رانندگی نکنم ! به هر حال عصرهای پنج شنبه اینجا مسابقات دوچرخه سواری تور د فقانس برقرار بود و صدای خنده هایمان همسایه ها را شاکی میکرد و در آخر هم بازنده که همیشه تو بودی برای برنده بستنی میگرفت و گونه اش را با بوسه ی خداحافظی گرم میکرد و میرفت تا دیدار صبح شنبه دانشکده .
غرق در خاطرات بودم که تلفنم زنگ خورد ، همسرم طبق معمول جلسه کاری برایش پیش آمده بود و نمیتوانست دنبال پسرم برود و من باید میرفتم . سویچ را چرخاندم و پدال گاز را فشردم ، انگار قلبم فشرده میشد ، این درخت تمام آن روزها را دیده بود ، همه ی آن خنده ها و دعواها و بستنی ها ..
وقتی از محله دور شدم فقط به یک چیز فکر میکردم ، آیا تو هم میشود روزی اتفاقی از آنجا گذر کنی ؟! میشود پای درخت بنشینی و مثل آن روزها کتاب خیام را از کیفت در بیاری و من بگویم نه سعدی بخوان و تو میخواندی :
+ ۰۴:۲۶ ب.ظ
یک روز کنارت میشینم ،لیوان قهوه رو میدم دستت و در حالی که باهم Rajaz گوش میدیم برام سعدی میخونی ..
+The Souls Of Heaven Are The Stars Of Night
+ 09:48 ب.ظ