151. Mind Fiction


از نگاهِ پریشونش همه چی رو فهمیدم ، گوشه ی تخت نشسته بود و انگار داشت با خودش حرف میزد

من از دور نگاهش میکردم ، هیچوقت اینقدر شکسته ندیده بودمش.. هیچوقت نمیخواستم اینجوری ببینمش.. اما خورد شده بود.. داشت تکه هاشو از رو زمین جمع میکرد..


میگفت همه چی ریا بود ، میگفت تا مخالف میلش عمل کرده یهو همه چی عوض شده.. میگفت درست تو اوج بحرانش ، روزای سختش ، پشتشُ خالی کرده.. پس همه ی اون حرفا الکی بود ؟ اینکه میگفته همه جوره پشتشِ و نمیذاره آب تو دلش تکون بخوره.. پس کجاست الان که ببینه چی طوفانی تو دلشه ؟!

با خودش حرف میزد و تکه ها رو از رو زمین بر میداشتُ سعی میکرد مثه یه پازل سر جاشون بچینه


و من تماشاش میکردم چون میدونستم کارِ دیگه ای ازم ساخته نیست.. از اولشم میدونستم اینجوری میشه ، اما خودش خواسته بود...




+ 03:29 ب.ظ