اینکه بالاخره بعد از دوسال تصمیم گرفته بودیم که دست از کار بکشیم و به سفری هر چند کوتاه برای تغییر روحیه برویم خودش پیشرفت بزرگی در زندگی مشترک 7 ساله یمان بود . اما نمیدانم به جای اینکه خوشحال باشم بیشتر شبیه کسی بودم که هر لحظه منتظر شنیدن خبر ناخوشایندیست . با این حال بستن ساکها و وسایلمان را به عهده گرفتم تا از تشویش و افکار درهم به دور باشم . پسرم را چند روزی خانه ی مادر شوهرم می گذاشتیم تا به قول پدر شوهرم به یاد دوران جوانی تجدید ماه عسل کنیم . همیشه ازین صحبت ها فرار میکردم چون میترسیدم زندگی َم را در چهره ام بخوانند ، هیچوقت بازیگر خوبی نبودم .
برای زنی که میداند هر سال در زندگی خودش غریبه تر میشود ، این حرف ها مثل میخی بود که در مغزم فرو میکردند .
پسرکم را لحظه ای در آغوش کشیدم و از زیر قرآن رد شدیم ، سوار ماشین شدم و کتابی که همیشه در دستم بود باز کردم تا سرم گرم شود و سکوتی که قرار بود تا چند روز آینده میهمان گوشهایم باشد خیلی آزارم ندهد..
مثل همیشه چشمانم فقط نوشته ی اول کتاب را که بسیار با حوصله و خطی خوش نوشته بودی میدید :
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
+ 12:15 ق.ظ