یک روز تابستانی بود ، مثل روزهای دیگر تابستان . خیلی فرق نمیکرد فقط مطمئن بودم هوا ۲-۳ درجه گرم تر شده است. این را از روی ساندویچ کره بادام زمینی که طبق عادت برای خودم درست کرده بودم و گذاشته بودم کنار تا سر فرصت بخورم فهمیدم. البته ساندویچ هیچوقت سهم من نبود. پسرکم که حالا اگر دستش را دراز میکرد به میز صبحانه میرسید هر روز با دلبری از مادر ساندویچ را نوش جان میکرد اما آن روز بعد از یک گاز کوچک بقیه ساندویچ را رها کرد و رفت وروم وروم بازی و من فهمیدم هوا گرم شده است
حالا بگذریم ، کجا بودیم ؟ هان داشتم میگفتم یک روز تابستانی بود مثل بقیه روزها فقط با چند درجه تفاوت و من این را از روی ساندویچ کره بادام زمینی فهمیدم...
یادم آمد آن روز هم یک روز تابستانی بود اما هنوز آنقدر درگیر گلوبال وارمینگ نشده بودیم که ساندویچ های کره بادام زمینی توی کیفم ذوب شوند. آن روز در حالی که سهمت را با احتیاط از کیفم در میاوردم بهت گفتم آدمها عاشق نمیشن عاقل میشن ، یادت هست ؟ اما تو ابروانت را بالا بردی و یک نوچ نثارم کردی که نع من که عاشق ام وگرنه کدام آدم عاقل در این گرمای تابستان ساندویچ کره بادام زمینی میخورد ، من قطعا عاشق این ساندویچ کره بادام زمینی هستم و تقریبا نصف ساندویچ را با یک گاز بلعیدی و با دهانی پر ادامه دادی چرا ساندویچ هایی که من درست میکنم خوشمزه تر از ساندویچ های خودت است و من طبق معمول شاکی از اینکه با دهن پر نباید حرف زد مشتی نثار بازویت کردم. آن روز به من فرصت ندادی تا حرفم را کامل کنم روزهای بعد هم بکلی یادم رفت :) اما امروز که حتی دیگر یادم رفته چند سال از آن روز میگذرد در حالی که داشتم خمیر پیتزا را برای مهمانی امشب حاضر میکردم باز یادم آمد که انسانها عاشق نمیشوند ..
همانطور که تو نشدی ، همانطور که من نشدم ، ما فقط عاقلِ هم شدیم ، اگر الان بودی قطعا به این جمله ساعت ها میخندیدی :) اما نیستی و من فرصت توضیح دارم . ما یک روز خیلی اتفاقی عاقل شدیم که به کارِ هم میآییم و ناملایمات زندگی را برای هم خوشایند تر میکنیم و روزها بعد وقتی دیدیم افراد دیگری هم وجود دارند که میشود به آنها عاقل تر شد یادمان رفت که تابستان ها سال به سال گرم تر میشوند و ساندویچ های کره بادام زمینی یک روز دلت را میزنند و جایشان را به بوسه های گرم یار میدهی..
ما اگر عاشق هم میشدیم من الان برای باز کردن در به روی شوهرم ظاهر خسته و بهم ریخته ام را مرتب نمیکردم تا مبادا روز بعد مادر شوهرم به بهانه آش مورد علاقه پسرش۳۲ پله را به سختی بالا بیاید و در حالی که نفسهایش به شماره افتاده بگوید مادر جان قدیما صدای ماشین حاجی رو که تو گاراژ میشنیدم بدو میرفتم تو اتاق موهامو شونه میکردم و گردنبند مروارید مینداختم و ازون عطرهای فرانسوی میزدم تا حاجی خستگی نمونه تو تنش ...
پس نه جانم ما عاشق که هیچ حالا که فکر میکنم حتی عاقلِ هم هم نشده بودیم ..
+ ۰۱:۴۴ ق.ظ