بیشتر از همیشه
بیشتر از همیشه
بیشتر از همیشه
بیشتر از همیشه
بیشتر از همیشه
بیشتر از همیشه
+ 09:47 ب.ظ
از نگاهِ پریشونش همه چی رو فهمیدم ، گوشه ی تخت نشسته بود و انگار داشت با خودش حرف میزد
من از دور نگاهش میکردم ، هیچوقت اینقدر شکسته ندیده بودمش.. هیچوقت نمیخواستم اینجوری ببینمش.. اما خورد شده بود.. داشت تکه هاشو از رو زمین جمع میکرد..
میگفت همه چی ریا بود ، میگفت تا مخالف میلش عمل کرده یهو همه چی عوض شده.. میگفت درست تو اوج بحرانش ، روزای سختش ، پشتشُ خالی کرده.. پس همه ی اون حرفا الکی بود ؟ اینکه میگفته همه جوره پشتشِ و نمیذاره آب تو دلش تکون بخوره.. پس کجاست الان که ببینه چی طوفانی تو دلشه ؟!
با خودش حرف میزد و تکه ها رو از رو زمین بر میداشتُ سعی میکرد مثه یه پازل سر جاشون بچینه
و من تماشاش میکردم چون میدونستم کارِ دیگه ای ازم ساخته نیست.. از اولشم میدونستم اینجوری میشه ، اما خودش خواسته بود...
+ 03:29 ب.ظ
خسته ام خیلی
همه چی بهم ریختس
این روزا.. استرس ، سر درد ، سر در گمی..
خدایا
مهربون ترین
قربونت برم الهی
خودت باس دست به کار شی ایندفعه
کمکم کن که هیچ کاری از بنده هات ساخته نیست..
پاشو بیا آرومم کن ، خب؟!
+05:11 ب.ظ